تاريخ : چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, | 1:19 | نویسنده : k.b

 

رز طبیعی رنگین کمان (Rainbow roses)

http://s3.picofile.com/file/7503626876/rose1.jpg

 

رز طبیعی رنگین کمان (Rainbow roses)


رنگ گل رز رنگین کمان دقیقا به رنگ های رنگین کمان است. آنها توسط Peter Van de Werken ، که صاحب یک شرکت گل در جنوب هلند است  طراحی شده اند. این گل های رز رنگین کمان واقعی هستند. ساقه این گل های ویژه را در حالی که رشد می کنند در رنگ مخصوصی قرار می دهند ، که در نتیجه آن رنگ توسط گلبرگ جذب می شود. تولید آنها آسان نیست و نیاز به کمی مهندسی دارد. گل های رنگین کمان هدیه خوبی برای جشن عروسی است. قیمت خورده فروشی 5 شاخه گل رنگین کمان 55 دلار  و 2 دوجین رز رنگین کمان بالغ بره 325 دلار است. روزانه این شرکت بیش از ٢ میلیون شاخه گل به ارزش ٢ میلیون یورو از هلند به سراسر جهان ارسال می نماید و در روزهای خاص نظیر والنتاین این تعداد به بیش از ٢ برابر می رسد.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, | 11:3 | نویسنده : k.b

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!



تاريخ : شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, | 10:45 | نویسنده : k.b

داستان طنز مسافر اتوبوس



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, | 21:39 | نویسنده : k.b

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

 

مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه تعجب کردند.

مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم”.



تاريخ : یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, | 21:37 | نویسنده : k.b

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم.



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, | 21:34 | نویسنده : k.b


ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت


خانم جوان در دل گفت: ...

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند



تاريخ : یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, | 21:31 | نویسنده : k.b

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.

در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.

وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...

زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .

تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود



تاريخ : یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, | 21:30 | نویسنده : k.b

تمنا

 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید



تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 18:8 | نویسنده : k.b

انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است ، دلی که میخندد و آشکار است.



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, | 20:18 | نویسنده : k.b
 
 

من همان منم!

قول داده ام...

گاهـــــــی هر از گاهـــــی فانـــــوس یادت را میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچلـــــــه، روشن کنم خیالت راحــــــت!

من همان منـــــم؛

هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم اما به هیچ ستاره‌ی دیگری

سلام نخواهــــــم کرد!!!

.

.

.

.

...............



تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, | 20:17 | نویسنده : k.b

 

تـمام " مــن" دارد "تـــو" می شـود

این عصرهای بارانی ِ بهاری ، عجـیب بـوی نـفس هـای تـو را می دهـد ...!

گـوئـی ... تـو اتـفاق می افـتی؛ و مـن دچـار می شـوم ...

تـمام " مــن" دارد "تـــو" می شـود ... بـاور مـی کنـی؟...



تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, | 20:16 | نویسنده : k.b

 

 

دو حرفـــــــــ ــــــ ــــ بیشتر نیســـت ،

کلمه ی کـــوتاهی کـــــ ـــ ـه برای گفتنش ..

جانم به لبــــــ ـــ ـ رسید و ناتمـــــ ــــ ــام ماند ..



تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, | 20:1 | نویسنده : k.b

                                         

 

 

                                                              



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, | 19:23 | نویسنده : k.b

این تست هوش خیلی خیلی جالب است. به شرطی که تقلب نکنید. اینجا پنج سوال معمولی وجود دارد. شما باید فوراً به آنها پاسخ دهید. نباید وقت زیادی تلف کنید، به همه سوالات فوراً پاسخ دهید. در پایان ببینید که به چند سوال درست جواب دادید. خواهشا صادقانه برخورد کنید!



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, | 19:17 | نویسنده : k.b

در صورت به کاربردن این راهکارهای ساده و موثر ، ظرف مدت کوتاهی تفاوتی چشمگیر و قابل ملاحظه را مشاهده خواهید کرد در صورتی که دوباره جوش ها عود کردند لازم است به یک متخص پوست مراجعه نمایید تا برایتان محلول پاکسازی کننده مناسب نوع پوستتان تجویز کند. درمان های بلند مدت مثل استفاده از ماسک های پوست تغییر در برنامه غذایی و افزایش مصرف اب به پیش گیری از جوش های صورت کمک کنند.



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, | 19:14 | نویسنده : k.b

خلاقیت باعث بروز افکار بزرگ در انسان می‌شود. اما معمولا سخت‌ترین مرحله نـقطه شروع است. افکار بزرگ ما را به سمت پیشرفت راهنمایی کرده و فردایی روشن را برایمان به ارمغان می‌آورند. با به کارگیری اصولی که دراین قسمت برای شما شرح می‌دهیم می‌توانید یک تجارت بزرگ و بی نقص راه اندازید. ما متاسفانه ذهن خود را به انجام این امور عادت نداده‌ایم. این امر سبب می‌شود تا توانایی خـود را برای دامن دادن بـه تـصورات و تخیلات از دست داده و در نتیجه قدرت تخیل خـود را به کار نگیریم.



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, | 18:59 | نویسنده : k.b

بزرگ‌ترین انبار چوب دنیا، ۲٫۵ کیلومتر طول و ۱۳ متر ارتفاع دارد!!!



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, | 18:58 | نویسنده : k.b

مهربانی حسی توام با توانگری و رضایت به زندگی ما می بخشد، و امتیاز دیگر آن ارتقای سلامتی و طول عمر ما است. پاول پیرسال، دکتر روانشناس که در هاوایی زندگی می کند، در کتاب خود با نام نسخه لذت می نویسد:



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, | 18:52 | نویسنده : k.b

لبخند چیزی فراتر از نشان دادن خوشایند بودن چیزی است. تحقیقات روانشناسی ۱۰ فایده لبخند زدن را بیان می‌کنند.



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, | 18:45 | نویسنده : k.b

زیباترین پولهای جهان+عکس



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:45 | نویسنده : k.b
 
 
 

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:44 | نویسنده : k.b
 
 
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
 

- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
 



تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:43 | نویسنده : k.b
 
 

دهقان و ارباب
دهقان پیر با ناله می‌‌گفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند!
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...



تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:42 | نویسنده : k.b
 
 
 

فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی



تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:42 | نویسنده : k.b
 
 
 
بامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟


ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:40 | نویسنده : k.b
 
شقایق
 

(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
 


ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:39 | نویسنده : k.b
 
 

حتی جنازه ام برایش دردسر بود نیمه های شب مرا در عمق خاک گذاشت و رویم خاکی نریخت و هراسان رفت...او غسلم نداد او حتی با آب خون هایم را نشست شاید او هم در فلسفه غسل مانده!شب اولم بود و 1ساعت تنهایی سر کردم از خون هایی که روی گوشت بی جانم بود لذت می برم به چشمهای نیمه باز که خشکش زده بود نگاه می کردم می خواستم صورتش که قبل مال من بوده لیس بزنم هم مزه خوبش را بچشم هم صورتش را با زبانم لمس کنم من دست داشتم ولی زبانم دوست داشت این کار را کند خبری از موجوده نیمه زنده نبود بعد مردی آمد مردی که موهایش سفید نبود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود وتا به حال ندیده بودمش امدو بالای سرم نشست نمی دانم به چه فکر می کرد بعد دقیقه ها جسمی که مال من بوده را در اختیارش گذاشتم...

نویسنده:زهرا



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:38 | نویسنده : k.b
 
 
 

قبر خالى (شقایق آرمان )
 


براساس یك ماجراى واقعى
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.
 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:36 | نویسنده : k.b
 
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
 


ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, | 21:36 | نویسنده : k.b
 

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
 



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 ... 34 35 36 37 38 ... 42 صفحه بعد

چاقو